اسفند انگار ماهیت اش به عطرش ست...
بوی دود، بوی سوختن، بوی دور شدن آلایش و آلودگی!
اسفند بوی عید هم میدهد...
بوی نوروز، بوی بهار، بوی منطقه!
چقدر شباهت زیاد است بین حال ما و روزهای آخر سال!
سال دارد نفس های آخرش را میکشد و ما هم...
سال دارد لباس نو میپوشد و ما هم...
سال دارد یخ از تن آب میکند و ما هم...
-
دلم برای راه رفتن روی زمینی که با هر قدم دلم بریزد از اینکه "نکند همین حالا خون شهیدی و جانبازی زیر پاهایم دارد لگد میشود و من بی خبرم..." بی تابی میکند.
دلم برای نفس کشیدن در هوای آدمهایی که خوب فهمیدند برای به آسمان رفتن، باید "به خود آمد" بی تابی میکند.
دلم برای دِلِستانِ خوزستان بی تابی میکند...
-
پی نوشت:
ـ هرسال شوق یکی برایم بیش از بقیه بود...فکه،فتح المبین، طلائیه، شلمچه، هویزه، معراج شهید محمودوند، شرهانی، نهرخین، اروند، خرمشهر...
امسال دلهره دارم اصلا یعنی میشود پایم به همان ایستگاه اول -پادگان شهید زین الدین- برسد؟!
ـ باز هم دستهای پُر رویی که میخواهد"پیرو" هم باشد، خالیست.