دلم مُحَرَم میخواهد...
پنجشنبه, ۲۴ مهر ۱۳۹۳، ۱۰:۲۸ ب.ظ
دارم لحظه ها را میشمارم برای آمدنت.
این روزها اگر چشمانم روی ویترین مغازه ای میماند، یقین بدان پیِ "سیاه"ترین میگردد برایت..
تصویر ابرهای بیقرار پاییز و هوای دیوانه ای اش همیشه حالِ دلم را زیر و رو کرده است؛ دوست داشتنیترین "بلاتکلیف" دنیاست آخر!
حالا که هر نفس م با شوق رسیدنت میآید و میرود، به مهر و آبان و آذر عاشقترم...
اینهمه دلگیری دارد نوید "غم"ات را میدهد به دلم.
الهِ رازقم!
شاهد باش که درونم غوغاست برای قِرانی سهم بیشتر از مُحَرَم ارباب...
-
پی نوشت:
ریاضت سختی میکشم این روزها.
نوازش میکنم تار حریرت را
به دیده می نهم ابریشمین پودت
نسیمی بی نهایت خوش
مشام هرکه را نازد
که در آغوش تو آرام میجوید
طراوت میتراود از همه ذرات الیافت
حریم امن تو احیاگر ایمان
هجوم گاه گاه تیرهای زهر آلود و من
پشت سپر آرام و ایمن...
زیر سایه بان...
سیاهی ات مثال روز روشن! بلکه روشن تر!
سپیدت پرستاره تر، کویر شب!
«تو را من دوست میدارم»
به تعداد تمام ریسمان هایت
دوست میدارم
نقوشی را که بر دل میزند این سادگی هایت...
به زیبایی رقص تو
میان باد تابستان...
رقابت کردن من با نسیم تند پاییزی
که در چنگ کدام آیی؟
که از دست که بگریزی؟
دوباره تو
تو یک چادر
رفیقِ تا به پایانی
دوباره من
تو را چادر
تو را با عشق میبویم
تو را با عشق میبوسم
تو را با عشق میپوشم